کتاب های هدایت

با اجازه شما دوستان عزیز ما تصمیم گرفتیم که هرهفته یک داستان از داستانهای صادق هدایت را در این قسمت جا بدهیم

کتاب های هدایت

با اجازه شما دوستان عزیز ما تصمیم گرفتیم که هرهفته یک داستان از داستانهای صادق هدایت را در این قسمت جا بدهیم

چنگال

چنگال

سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی ب ه دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش ب ه در قهوه ای

رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت

« !..

:ربابه ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد

« .

:داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند

عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود

ب یمیلی پرسید

«

. سید احمد. ربابه هم جلو او نشست . ولی ب ر خلاف. سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اش ک آلود او نگاه کرد از روی:؟ ننجون کجاست »

ربابه با صدای نی مگرفته گفت

« .

«

:گور مرگش اون اطاق خوابیده »؟ خوابیده »

آره

امروز من آشپزخانه را جارو میز دم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »

افتاد و شکست

میزد ، به ننم فحش میداد

اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند هی سرم را بدیوار. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید

«

هی خندید خندید

؟ میخندید » : سید احمد خشمگینمیدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »

کج شد

. آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر

« .

چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید

«

ما هسلطان نبود خف هاش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت:؟ کی گفت که ننمون رو اینجور کشت »

ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود

«

سید احمد همینظور که باو ن گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و

مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد

. نمیدونی وقتیکه »دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد

«

. سید احمد دوباره پرسید:؟ مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه »

نه

« .

حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه : »غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد

«.

مبطلات روزه، حیض و نفاس »

آره

«

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دستروی سر او کشید و گفت

از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده یک چیزهائی میگفت که من »خجالت م یکشیدم:

پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس م ی گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال

»

ما یک لاغرش را میخریم

. من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم

« !

بهتره، من میترسم

« .

« .

بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »

بعد هر دو آنها خاموش شدند

.

احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا

و پشت لبش تازه سبز شده بود

کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود

. ابر وهای پ رپشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت. ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای.

حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود

.

سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود

بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد

مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دس تآموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش

میداد

همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت

ناخوشی مرده است

بعد سید جعفر رقی هسلطان را بزنی گرفت

. مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان. بقدری در فن خودش. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنجسال پیش یکشب که. بغیر از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه.

رفیه سلطان بلای جان این دو بچة یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها بهیچوجه کوتاهی نمیکرد

چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان

شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه

گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه میگذاریم

. و.

اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این ب چه ها مال اوست و همة خیالش این بود که این دو تا نانخور

زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند

در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش ب ه یکدیگر دلبستگی

پیدا کردند

بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندی ن بار برایش دعا

گرفتند رو ب ه بهودی نمیرفت

میکرد، ب ه عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهندة او بشمار میآمد

بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد ا و در انجام آن کار پیشی میگرفت

میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان

میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند

. از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را. رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک. احمد روزها عصازنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را. نزدیک غروب که احمد. اگر ربابه گریه میکرد او نیز. ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .

بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود

. چون تصمیم گرفته بودند که از خانة پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد

زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود

دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس

برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفتة ارنگه شده بود که نقشة فرار خودش را به

عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد

آزادی برای خودشان تهیه کنند

. و برایش شرح. بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خان ه های. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و.

هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر

و هوش برادرش را تمجید میکرد

در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که

آش رشته بار گذاشته بودند، نن ه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسای ه شان دوید زمین خورد و

پیشانیش زخم شد

بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد

تومان و شش هزار پ سانداز کرده بود

بز ماده بخرد

ماست میبست

دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند

. خیالات شگف تانگیز در مخیلة ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که. او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار. تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو. آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،. توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از.

پائیز و زمستان و بهار گذشت

می آمد بدقت م ی پیچید و در مجری کهن هاش م یگذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی

رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود

بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را ب ه خواستگاری ربابه فرستاد

بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند

که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر

ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر

شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود

. احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم ه ر چه خرده ریز گیرش. ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این. معلوم. اما این پی شآمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه.

یکی از روز های زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان ب ه شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا

بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز

زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود ب ه صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه

آمد

خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف

کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود

«

« .

« .

« .

«

« .

«

« !

«

. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گف ت :؟ من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی »با عباس بودم »داداشی ، امشب نمیایند »من میدانم »؟ چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی »نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »؟ دوا خوردی »چه کار بکنم با این پای علیل »؟ مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت »

کاسبیش بوده

. تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی »

این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است

. اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رو یش

« .

میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است

« .

شاید حکیم بهش داده »

حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد

. همة کیفها را کرده، همة بامبولها »

را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده

« .

. اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .همة این حرفها دروغ است

«

؟ مگر نمیرویم النگه »

چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود

. دو روز دیگر هم تو میروی »

خانة غلام

. من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا

«

بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد

؟ میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوا بشان خوابیدند.

ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند

«

«

:میخوام برم النگه »یه پای خرم میلنگه »

قه قه م یخندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند

.

ربابه دوباره گفت

:

امشب ما تنها هستیم

«

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است

. النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست »؟ احمد. باز گفت :

میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم

«

. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »؟ است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم

« !

« .

نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی »به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »

مهتاب بالا آمده بود

گونه هایش گلگون شده بود

م یکرد

. ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و. احمد هیچوقت این صورت مهی ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه.

احمد با لحن تمسخ رآمیز پرسید

«

« !

« .

« .

« !

« .

« .

« !..

« .

«.

:؟ از مشدی غلام چه خبر »مرده شور ریختش را ببرند، الهی نن هاش زیر گل برود »نه، تو خودت او را م یخواهی »بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »دروغ م یگوئی »والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »با این پا »هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »تو بخیالت که من دروغ م یگویم. بیا همین الان برویم »

هان

«

اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوانو سرخ و سفید دارد . تو »میخواهی

« .

راستی من عباس را ندید هام »

در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، ب ه دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده

بود

. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم

«

. آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم وانگهی او پیر و زشت »؟ است. ما هسلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم حالا النگه خیلی دور است

«.

نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »

آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست

میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم »

زنهای اونجا چطورند، هان

ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود

ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خان ه مان، یادت هست؟ وقتیکه. از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه

« .

احمد باو خیره نگاه می کرد

بلد نیستم بدوشم. ربابه باز گفت:

من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام

« !

احمد با سر اشاره کرد آری

«

. زمستانها تو »ارسی میدوزی، همچین نیست.؟ تو زن دهاتی هم م یگیری »

احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست

میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن

. ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت:

منم، منم، بلبل سرگشته،

»

از کوه و کمر برگشته،

»

مادر نابکار، مرا کشته،

»

پدر نامرد، مرا خورده

. »

خواهر دلسوز

: »

استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،

»

زیر درخت گل چال کرده،

»

منم شدم یه بلبل

«.

: »پر پر »

این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد

آمد و او را بیشتر عصبانی کرد

زمی نگیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد

. مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میروم . اما تو.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت

« .

:امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »

دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، و لی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان

بگیرد، بلرزه افتاد

راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت

« .

. در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیق ه هایش داغ شده بود دست:میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »

چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت

« !..

:اوه چشمها شکل بابام شدی »

باقی حرف دردهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را

گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد

سنگ حوض زد

به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد

. ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به. کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم.

صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند

.

آینة شکسته

آینة شکسته

اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه

یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود

نشست

. مینوی. ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می. پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا "

وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد

.

پنجرة اطاق من روبروی پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقیقه ها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از

پشت شیشة پنجرة اطاقم ب ه او نگاه میکردم

میرفت

. بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را در میآورد و در رختخوابش!

باین ترتیب رابطة مرموزی میان من و او تولید شد

باشم

همدیگر را میدیدیم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که

تمایلش را نسبت بمن آشکار بکند

. اگر یکروز او را نمیدیدم، مثل این بود که چیزی گم کرده. گاهی روزها از بسکه باو نگاه میکردم، بلند میشد و لنگه در پنجره اش را میبست . دو هفته بود که هر روز. اصلا صورت او جدی و تودار بود .

اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم

.

از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت

زد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم

کلمه آشنائی ما شروع شد

. من سلام کردم ، او لبخند. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یک.

از آنروز ببعد پنجرة اطاقمان را که باز میکردیم ، از دور با حرکت دست و به علم اشاره با هم حرف میزدیم

.

ولی همیشه منجر میشد باینکه برویم پائین در باغ لوگزامب ورگ باهم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا

کافه برویم ، یا بطور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم

رفته بودند و او بمناسبت کارش در پاریس مانده بود

. اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش بمسافرت.

او خیلی کم حرف بود

که باهم رفیق شده بودیم

شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد

راه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد

. ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود. یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در این. از رستوران که در آمدیم، تمام. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.

گروه انبوهی در آمد و شد بودند

گرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور

میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت

جیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود

. دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکه. صدای.

ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و

درموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد

بشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد

نشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد

. وقتیکه خواستیم سوار. ما تنگ پهلوی هم.

روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد

بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعه سوم است که بجشن جمعه بازار میآید

قدغن کرده بود

این جا دل نمی کند ، پای هر معرکه ای میایستاد و من ناچار بودم که بایستم

کشیدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه میافتاد تا ا ینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت می فروخت، نطق

میکرد و خوبی آنرا عملا نشان میداد ومردم را دعوت ب ه خریدن میکرد

سخت کشیدم و گفتم

"

. چون مادرش او را. چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصف شب بود که خسته و مانده برگشتیم . ولی اودت از. دو سه بار بازوی او را بزور. ایندفعه از جا در رفتم ، بازوی او را:اینکه دیگر مربوط به زنها نیست."

ولی او بازویش را کشید و گفت

"

:خودم میدانم . میخواهم تماشا بکنم ."

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم

خاموش بود

خواندم

چراغ گاز در کوچه ایستاده

بیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه

اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم

. بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت. وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب. یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی. من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را در.

سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم

را می بستم

خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت

گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم

کرد آینة کوچکی که از میان شکسته بود بدستم داد و گفت

"

. در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر. بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو. اودت با خونسردی کیف منجق دوزی خود را باز:آنشب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد . میدانی این بدبختی میآورد ."

من در جواب خندیدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را ببینم،

ولی بدبختانه موفق نشدم

.

تقریبا

" "

" یک ماه بود که در لندن بودم ، این کاغذ از اودت به من رسید :پاریس 21 ستامبر 1930

"

جمشید جانم

"

وقتی که بتو کاغذ می نویسم ، مثل اینست که با تو حرف میزنم

میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است

"

بنظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی ، اگر چه من مطمئنم که

همیشه سرت توی کتاب است ، همانطوریکه در پاریس بودی ، در آن اطاق محقر که هر دقیق ه جلو چشم من است

نمیدانی چقدر تنها هستم ، این تنهائ ی مرا اذیت می کند، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم . چون. اگر در این کاغذ "تو" می نویسم مرا ببخش . اگر!روزها چقدر دراز است عقربک ساعت آنق در آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم . آیا زمان.

حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده، ولی من پشت شیشه هایم را پارچة کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم،

چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همانطوریکه بر گردان تصنیف میگوید

"

"

روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی، و آن همه وعده میدادی و من هم آن

وعده ها را باور کردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده

بیاد تو والس

میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد

معتقدی یا نه

آمد ناگواری را میداد

میروی و هرگز یکدیگررانخواهیم دید

غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد

"

زحمت ترا فراهم آوردم، امیداورم که فراموشم خواهی کرد

ژیمی ؟

:پرنده ای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد ."دیروز با هلن درباغ لوگزامبورک قدم میزدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یا د آن روز افتادم که! من همیشه" گریز ری " را میزنم، عکسی که در بیشة ونسن برداشتیم روی میزم است، وقتی عکست را نگاه: با خود میگویم " نه، این عکس مرا گول نمیزند !" ولی افسوس ! نمیدانم تو هم. اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت بمن داده بودی، قلبم گواهی پیش. روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که بانگلیس میروی، قلبم بمن گفت که تو خیلی دور- و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر.باری بگذریم گذشته ها ، گذشته . اگر بتو کاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچین نیست ،

"

خودم سر خورده ام ، در صورتیکه پیش ازین اینطور نبود

اگر چه اسباب نگرا نی خیلیها می شود

روز یکشنبه از پاریس

شهری که تو از آنجا گذشت ی، آنوقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همة بدب ختی ها را می شوید

لحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند ،

آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد

اگر میدانستی درین ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانة. میدانی من دیگر نمی توانم بیش ازین بی تک لیف باشم ،. اما غصة همه آنها بپای مال من نمیرسد همان طوریکه تصمیم گرفته ام. خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را میگیرم و به کاله میروم، آخرین. و هر.

چون بکسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند ا و را بسوی خودش می کشاند

نمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم

. لابد میگوئی که او چنین کاری را.

بوسه های مرا از دور بپذیر

اودت لاسور

."

دو کاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی یکی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت که

رویش مهر زده بودند

" برگشت بفرستنده . "

سال بعد که به پاریس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به کوچة سن ژاک ر فتم ، همانجا که منزل قدیمیم بود

.

از اطاق م ن یک محصل چینی والس گریزری را سوت میزد

ورقه ای آویزان کرده بودند که روی آن نوشته بود ،

. ولی پنجره اطاق اودت بسته بود و ب ه در خانه اش

"

خانه اجاره ای "

به م

بن بست

بن بست

شریف با چشمهای متعجب، دندانهای سفید و محکم و پیشانی کوتاه که موی انبوه سیاهی دورش را گرفته بود،

بیست و دوسال از عمرش را در مسافرت بسر برده و با چشمهای متع جب تر ، دندان های عاریه و پیشانی بلند

چین خورده که از طاسی سرش وصله گرفته بود و با حال بدتر و کورتر ب ه شهر مولد خود عودت کرده بود

در سن چهل و سه سالگی پس از طی مراحل ضباطی ، دفتر داری ، کمک محاسب و غیره ب ه ریاست مالیه آباده

انتخاب شده بود

شریف ب ه سن دوازده رسید، پدرش ب ه اسم تحصیل او را ب ه تهران فرستاد

کنون زندگی خانه ب ه دوشی و سرگردانی دور ولایت را بسر میبرد

آباده مراجعت کرده بود و بدون ذوق و شوق در خانه موروثی و یا در اداره مشغول کشتن وقت بود

. او. شهری که در آنجا ب ه دنیا آمده و ایام طفولیت خود را در آنجا گذرانیده بود . زیرا همینکه. پس از چندی وارد مالیه شد و تا. حالا بواسطه اتفاق و یا تمای ل شخصی به.

صبح خیلی دیر بیدار میشد ، نه از راه تن پروری و راحت طلبی ، بلکه فقط منظورش گذرانیدن وقت بود

ویرش می گرفت اصلا سر کار نمیرفت ، چون او نسبت به همه چیز بی اعتنا و لاابالی شده بود و بهمین جهت از

سایر رفقای همکارش که پررو و زرنگ و دزد بودند عقب افتاده بود ، چیزی که در زندگی باعث عقب افتادن او

شده بود عرق و تریاک نبود بلکه خوش طینتی و دلرحیمی او بود

پول دولت نداشت و پدرش به قدر بخور و نم یر برای او گذاشته بود که ب ه اصطلاح تا آخر عمرش آب باریکی

داشته باشد، و شاید اگر گشادبازی نمیکرد و پیروی هوا و هوس را نکرده بود ، بیشتر از احتیاج خودش را هم

داشت ، ولی از آنجا ئی که او تفریح و سرگرمی شخصی نمیتوانست برای خودش اختیار بکند و ا ز طرف دیگر

نشستن پشت میز اداره برای او عادت ثانوی و یکنوع وسواس شده بود، ازین رو مایل نبود که میز اداره را از

دست بدهد

. گاهی. اگرچه شریف برای امرار معاش احتیاجی ب ه.

پس از مراجعت همه چیز بنظر شریف تنگ ، محدود، سطحی و کوچک جلوه میکرد

شده و کهنه می آمدند و رنگ و روغن خود را از دس ت داده بودند

برده بودند

آرزوهای محدود خودشان رسیده بودند

سرایت کرده بود و یا در میان گیر و دار زندگی ، حواس آنها متوجه کلاه برداری ، چاپیدن رعایای خود،

محصولپنبه و تریاک و گندم و یا قنداق بچه و نقرس کهنه خودشان شده بود

و با منق ل وافور و بطری عرق ب ه امید استراحت ب ه شهر مولد خود برنگشته بود ؟ خواهر کوچکش که در موقع

آخرین ملاقات با او آنقدر تر و تازه و جوان سرزنده بنظر میآمد حالا شوهر کرده بود ، چند شکم زائیده بود،

چین و چروک خورده بود

آینه پیری خود شریف ب ه شمار میرفت

یک حالت تهدید کننده داشت

. بنظرش همه اشخاص سائیده. اما چنگال خود را بیشتر در شکم زندگی فرو. به ترسها، وسواسها و خرافات و خود خواهی آنها افزوده شده بود . بعضی از آنها کم و بیش به. شکمشان جلوآمده بود ، یا شهوت آنها از پائین تنه بآرواره شان. خود او آیا پیر و ناتوان نشده بود. شیارهائی مثل جای پنجه کلاغ گوشه چشمش دیده میشد که با سکوت بلیغی بمنزله. حتی شهر سرخ گلی و خرابه ای که گویا به طعنه آباده مینامیدند برای او.

شاید دنیا تغییر نکرده و فقط در اثر پیری و ناامیدی همه چیز بنظر او گیرندگی و خوشروئی جادوئی ایام جوانی

را از دست داده بود

بود بی آنکه ملتفت شده باشد

برایش نمانده بود

نداشت

. فقط او دست خالی مانده بود و هر سال مقدار ی از قوای او از یک منفذ نامرئی بیرون رفته. بجز چند یادبود ناکام و یکی دو رسوائی و کوششهای بیهوده ، چیز دیگری. او فقط لاشه خود را از این سوراخ ب ه آن سوراخ کشانیده بود و حالا انتظار روزهای بهتری را.

در ادا ره تمام وقت شریف پشت میز قهوه ای رنگ پریده ، در اطاق بالا خانه اداره مالیه میگذشت

میکشید، لغت لاروس را ورق میزد و عکسهای آنرا تماشا میکرد، سیگار میکشید یا سرسرکی ب ه کاغذهای اداره

رسیدگی میکرد و یک امضای گل و گشادی زیرش میانداخت ، ولی در خارج از ا داره بر خلاف رؤسای ادارات که

شبها دور هم جمع میشدند و بساط قمار دائر میکردند، او با همکاران و رؤسای سایر ادارات مراوده و جوششی

نشان نمیداد

میگذرانید

میکرد و زیر درخت بید کنار استخر روی سفره چرمی میگذاشت، شریف جعبه هزار پیشه خود را که محتوی

آلات وافور بود ب ه دقت باز میکرد و اسباب فور و بطری کوچک عرق را مرتب دور خودش میچید و با تفنن

مشغول میشد

مراسم مذهبی میباشد

. خمیازه. کناره گیری و گوشه نشینی را اختیار کرده بود . در منزل وقت خود را به باغبانی و سبزیکاری. بیشتر وقت او صرف بساط فور و تشریفات آن میشد . بعد از آن که غلامرضا منقل برنجی را آتش. گاهی غلامرضا مطیع و ساکت و سر بزیر میآمد و باو تریاک میداد ، مثل اینکه مشغول انجام.

غلامرضا پیر مرد لهیده ای بود که جزو اثاثیه خانه بشمار میرفت و مثل یک سگ ب ه صاحبش وفادار مانده بود

.

از آن آدم های قدیمی خوشرو و بی آزار بود که برای هر گونه فداکاری در راه اربابش مضایقه نداشت

بود که به وسواسهای شریف آشنا بود و میتوانست مطابق میلش رفتار بکند

تمیزی داشت ، دایم دست و صورتش را میشست و ب ه همه چیز ایراد میگرفت

شستن گیلاس آب ، حوله ، ملافه و جارو زدن اطاقها مبذول میداشت تا مطابق میل اربابش رفتار کرده باشد

. فقط او. چون شریف وسواس شدیدی به. علامرضا توجه مخصوصی در.

شریف پس از پایان تشریفات و مراسم وافور و حقه چینی ، چوب کهور و حتی تخته نرد سفری را که هر دفعه

بی جهت بیرون می آورد ، بدقت پاک میکرد و با سلیقه مخصوصی در خانه بندی های جعبه س فری میگذاشت

.

بعد آلبوم عکس را که مثل چیز مقدسی جلد تافته گرفته بود با احتیاط در می آورد ، ورق میزد مثل اینکه تماشای

آلبوم متمم و مکمل نش ئه تریاک بود

طی مسافرت هایش با آنها آشنا شده بود ، عکس آنها در این آلبوم وجود داشت و یادبودهای دور و تأثیر انگیزی

در او تولید میکرد

. این آلبوم سینمای زندگی ، تمام گذشته او بود . همه رفقا و اشخاصی که در.

تفریح دماغی شریف دیوان حافظ، کلیات سعدی بود که سر حد دانش مردم متوسط بشمار میرود

تجربیات تلخ زندگی یکنوع زدگی و تنفر نسبت ب ه مردم حس میکرد و در معامله با آنها قی افه خونسردی را وسیله

دفاع خود قرار داده بود

نشود یک سگ لاغر هم برای پاسبانی کبک نگه داشته بود که در مواقع بیکاری همدم او بودند

. اما در طی. علاوه بر این یک کبک دست آموز داشت که ب ه پایش زنگوله بسته بود . برای اینکه گم.

مثل اینکه از دنیای پر تزویر آدمها ب ه دنیای بی تکل ف ، لاابالی و بچگانه حیوانات پناه برده بود و در انس و علاقه

آنها سادگی احساسات و مهربانی که در زندگی از آن محروم مانده بود جستجو میکرد

.

یکروز طرف عصر که شریف پشت میز اداره مشغول رسیدگی به دوسیه قطوری بود، در باز شد وجوانی وارد

اطاق گردید که از تهران ب ه عنوان عضو مالیه آباده مأموریت داشت و کاغذ سفارش نامه خود را ب ه دست شریف

داد

بزحمت میتوانست از تغییر حالت خود جلوگیری بکند مثل اینکه یک رشته نامرئی که ب ه قلب او آویخته بو د دوباره

کشیده شد ، و زخمی که سالها التیام پذیرفته بود از سر نو مجروح گردید

پرده کدر و مه آلود جلو چشمش پائین آمد و منظره محو و دردناکی روی آن پرده نقش بست

ممکن بود؟ شریف این جوان را در یک خواب عمیق ، در خ واب دوره جوانیش دیده بود و بهترین دوره زندگیش

را با او گذرانیده بود

به این دنیا نبود از جلو چشمش ناپدید شد

. شریف همینکه سر خود را از روی دوسیه بلند کرد و او را دید یکه خورد . بطوری حالش منقلب شد که. دنیا ب ه نظرش تیره و تار شد، یک. آیا چنین چیزی. بیست و یکسال قبل این پیش آمد رخ داد و بعد او مانند یک چیز ظریف شکننده که مربوط.

شریف نمیتوانست باور بکند در صورتیکه خودش پیر و شکسته شده و در انتظار مرگ بود ، چطور این جوان از

دنیای مجهولی که در آن رفته بود جوان تر و شاداب تر جلو او سبز شده بود

یادبود دردناک رفیقش میشد قلب او را فشرد

و دوباره سر جای اولش قرار گرفت

. احساس مبهمی که مربوط ب ه. به زحمت آب دهن خود را فرو داد، خرخره برجسته او حرکت کرد.

شریف این جوان را خوب میشناخت، با او در یک مدرسه بود وقتیکه سن حالای او را داشت

جسمانی و ظاهری او با محسن رفیق و همشاگردی او کامل بود بلکه صدا ، حرکات بی اراده ، نگاه گیج و طرز

سینه صاف کردن او همه شبیه رفیق ناکامش بود

که روح او از قید قوانین زندگی مردمان معمولی رسته بود

. نه تنها شباهت. اما درقیافه اش آثار ت زلزل و نگرانی دیده میشد . بنظر میآمد. بهمین جهت یک حالت بچگانه و دمدمی داشت .

شریف کاغذ سفارش نامه را جلو چشمش گرفت ولی نمیتوانست آنرا بخواند

اورا که مجید بود خواند

شریف گراته میافتاد و مثل این بود که قوه شومی پیوسته او را دنبال می کند

با خودش تکرار میکرد

. خطها جلو او میرقصیدند . فقط اسم. با خودش زیر لب تکرار میکرد :( باید این اتفاق بیفتد !) از آنجائیکه همیشه در کارهای.در موقع تعجب این جمله جبری را.

در زندگی یکنواخت او و روزهائیکه میدانست مانند کلیشه قبلا تهیه شده و با نظم عقربک ساعت ب ه حرکت افتاده

بود، این پیش آمد خیلی غریب بنظر میآمد

اضطراب میلرزید ، از مجید اسم پدرش را پرسید

که با پدرش ا ز برادر صمیمی تر بوده و در یک مدرسه تحصیل می کرده اند و در اداره همکار بوده اند

افزود

به منزل خودم دعوت بکنم

. بالاخره پس از اندکی تردید با لحن خیر خواهانه ای که از شدت. بعد از آنکه مطمئن شد که مجید پسر محسن است ، باو گفت. سپس:( مرحوم ابوی شما حق برادری به گردن من دارد . شما بجای پسر من هستید وظیفه من است که شما را.)

بالاخره تصمیم گرفت که قبل از پایان وقت اداری مج ید را ب ه منزل خود راهنمائی بکند

پیشخدمت اداره برداشت و ب ه طرف منزل شریف رهسپار شدند

دورش چینه کشیده شده بود رد شدند

میکرد ، تا اینکه وارد خانه بزرگ آبرومندی شدند که جوی آب و دار و درخت داشت ، و یک استخر بزرگ بی

. اثاثیه و تخت سفری او را. از میان دیوارهای گلی سرخ و چند خرابه که. در طی راه شریف از مراتب دوستی و یگانگی خودش با پدر او صحبت-

تناسب بیشتر فضای باغ را اشغال کرده بود

میان صحرا بشمار میآمد

. این باغچه در مقابل منظره خشک و بی روح شهر بمنزله واحه در.

شریف با قدمهای مطمئن تر و حالت سرشارتر از معمول ر اه میرفت

یک نوع انجام وظیفه نسبت ب ه دوست مرده اش بود، بلکه از آن یک جور لذت مخصوصی میبرد

تشکر و قدردانی از رفیق مرده اش در او پیدا شده بود که پس از مرگش ، بعد از سالها دوباره تغییر گوارائی در

زندگی یکنواخت او داده بود

. زیرا برای او این سرپرستی ناگهانی نه تنها. یک نوع احساس._ برای اولین بار از سرنوشت خودش راضی بود.

همینکه وارد شدند

از اطاق دنگالی بود که از قالی مفروش شده بود و یک رج درگاه بدرازی آن دیده میشد و قرینه درگاه ها ، طرف

مقابل پنج در رو به ایوان داشت

قلمزده شش ترک کار آباده روی میز و چند صندلی دور آن بود

. شریف به غلامرضا دستور داد که تختخواب مجید را در اطاق پذیرائی بزند . سالون او عبارت. میز بزرگی وسط اطاق گذاشته بودند که از قالی پوشیده شده بود . یک جعبه.

شریف ب ه عادت معمول لباسش را در آورد

جلو بساط وافور بنشیند جلو آینه رفت

شانه میزد و نگاه سرسرکی بخود میانداخت ، ایندفعه بیش از معمول بصورت خود دقیق شد دندانهای طلائی ،

پای چشم چین خورده ، پوست سوخته و شانه های تو رفته خود را از روی نا امیدی بر انداز کرد

رفت ، بنظرش آمد که همیشه آنقدر کریه بوده

مردمان حس کرد

بودند

بود حالا یادبودهای گواراتری برای روز پیری اش اندوخته بود

دوباره سر جای اولش ایستاد

وافور شد و در ضمن صحبت وعده و وعید به مجید میداد که ورود او را ب ه مرکز اطلاع خواهد داد و یکی دو ماه

دیگر برایش تقاضای اضافه حقوق خواهد کرد

. با پیراهن و زیر شلواری باطاق شخصی خودش رفت . پیش از اینکه_ این آینه که هر روز بر سبیل عادت جلو آن موهای تنک سر خود را. نفسش پس. یک جور نفرین یک جور بغض گنگ نسبت به بیدادی دنیا و همه. یک نوع کینه مبهم نسبت به پدر و مادرش حس کرد که او را باین ریخت و هیکل پس انداخته! اگر هرگز بدنیا نیام ده بود بکجا بر میخورد . اگر پررو و خوش مشرب و سرزباندار و بی حیا مثل دیگران. آب دهنش را فرو داد ، خرخره او حرکت کرد و. در همین وقت مجید وارد شد، هر دو سر بساط نشستند . شریف مشغول کشیدن.

شام را زودتر خوردند و قبل از اینکه مجید برود ، شریف پیشانی او را بوسید

بطور خیلی طبیعی تلقی کرد

دست لرزان آلبوم عکس را که یگانه نماینده تحولات مرتب و مطمئن قیافه او بود برداشت

پاک کرد ، جلو چراغ ورق میزد

متعجب داشت و لبخند زورکی زده بود

. مجید این حرکت را بدون اکراه. شریف با خودش تکرار کرد :( چه غریب است ! بایستی این اتفاق بیفتد، بایستی !...)با. با دستمال رویش را. در عکس بچگیش که پهلوی خ واهرشایستاده بود، لباس چروک خورده ، نگاه. مثل اینکه میخواست خبر ناگواری را پنهان بکند.

عکسی که با شاگردان مدرسه برداشته بود ، همین چشمهای متعجب را داشت ، باضافه یک جور دلهره و هیجان

در قیافه اش د یده میشد که سعی کرده بود لاپوشانی بکند

پدر مجید انداخته بود ، چشمهای متعجب داشت

فرو رفته بود

محسن گذاشته بود

آمد ، مثل چیز دمدمی و موقت که محکوم به ناامید شدن است

روی سرش بود و ر ویهمرفته وضع آبرومند تری از عکسهای دیگر داشت

آورد

شریف با ریشی که چند روز نتراشیده بود و نگاه متعجبش مثل این بود ک ه انتظار انهدام نسل بشر را

میکشد ، حالت سخت و زننده ای داشت که نپسندید

ادارات و یا اشخاص دیگر بر داشته بود دقت کرد

بودند در مقابلش مجسم میشدن د

از گذشته را دور بیندازد ، فراموش بکند ، چون این یاد بودها جزو زندگی او شده بود

. عکس فوری که در گاردن پارتی با محسن. ولی این تعجب عمیق تر شده بود ، مثل اینکه در خودش. رنگ عکس پریده بود . نگاهش دور و ناامید بنظرش جلوه کرد و دستش را روی شانه. در آنوقت چهارده پانزده سال بیشتر نداشت . قیافه محسن محو و لغزنده بنظرش.این عکس را پسندیده که موهای مرتب. بدقت آنرا از توی آلبوم در. عکس آخری که د ر مازندران با محسن برداشته بود . محسن کاملا شبیه مجید بود اما خود. بعد به عکسهائی که در ولایات مختلف با اعضای. نه تنها این اشخاص مطابق یاد بودی که در او گذاشته. بلکه همه آنها را میدید و صدایشان را می شنید و نمی توانست آن قسمت.

تماشای این عکسها امشب تاثیر غریبی در او گذاشت

رفت، یک رشته عدم موفقیت ، دوند گیهای بیهوده و عشقهای ناکام جلو او مجسم شد

میلرزید ، نگاهش خیره بود

جلو او ردیف ایستاده بودند که آخرش محو میشد

دود می لغزیدند و یک زندگی جادوئی ب ه خود گرفته بودند ، در آن میان محسن رفیق هم مدرسه اش از

همه دقیق تر و ز نده تر بود

ناگهانی مجید و شباهت عجیب او با پدرش این تأثیر را شدید تر کرده بود

جلو چشمش ورپریده زندگی او را زهر آلود نکرده بود ؟ و از این ب ه بعد در آخر هر مجلس کیفی ته مزه

خاکستر در دهنش می ماند و احساس خستگی و زدگی میکرد

. احساس درد ناک و خشنی بود ، بطوریکه نفسش پ س. شریف لبهایش. در رختخواب که دراز کشید و پلکهایش را به هم فشرد ، یک صف از رفقایش. همه این صورتها از پشت ابر و دود موج میزدند ، در میان. فقط او بود که تأثیر فراموش نشدنی در شریف گذاشته بود ، و ورود. آیا مرگ ناگهانی محسن که.

چیزی که د ر زندگی باعث ترس شریف شده بود ، قیافه زشتش بود

احساس مبهم پستی می کرد و می ترسید به کسی اظهار علاقه بکند و مسخره بشود

. از این رو نسبت به خودش یک نو ع.

گویا فقط محسن بود که بنظر میآمد با صمیمیت و یگانگی مخصوص باو اظهار دوستی م ینمود، مثل اینکه

ملتفت زشتی ظاهری او نبود ، یا بروی خودش نمیآورد و یا اصلا شیفته صفات اخلاقی و نکات روحی او

شده بود

بدیگران همین صمیمیت را نشان می داد ، باعث حسادت شریف میشد

زیبائی در او تولید می کرد صورتش ، نگاهش ، حرکات بی تکلفش ، حتی عادتی که داشت همیشه مداد کپی

را زبان بزند و گوشه لبش جوهری بود و حتی قهرها یی که سر چیزهای پوچ از هم کرده بودند، برایش

همه اینها پر از لطف و کشش شاعرانه بود

عصر ، موقع امتحان آخر سال بود

. یکجور عشق و ارادت برادرانه ، یکنوع گذشت در مقابل او ابراز میداشت و گاهی که نسبت. حضور محسن یکنوع حس پرستش. آنوقت هردو آنها شانزده سال داشتند ، یادش افتاد یکروز. بعد از مذاکره ، خسته و کسل هر دو بقصد گردش تا بهجت آباد رفتند .

هوا گرم بود ، محسن که علاقه مخصوصی بشنا داشت ، دم استخر بهجت آباد لخت شد تا آب تنی بکند

.

آب استخر سرد بود ، بعد هم چند رهگذر سر رسیدند محسن از شنا صرف نظر کرد ، برگشت خندید و

نگاه گیج شرمنده خود را بصورت شریف دوخت

پهلوی شریف نشست و دست ش را روی شانه او گذاشت این حرکت خودمانی و طبیعی برای شریف حکم

یک نوع کیف عمیق و گوارائی را داشت و حس کرد که جریان برق و حرارت ملایمی بین آنها رد و

بدل میشد

برد بطوریکه شریف نفسش را روی صورت او حس کرد و گفت

. بعد دستپاچه رختهایش را پوشید . آمد کنار جوی. شریف آرزو می کرد که تا مدت طویلی بهمین حال بمانند . اما محسن سر خود را نزدیک او: ((من کار دارم زود بر می گردم .))

شریف گرچه سعی کرد که حرکت طبیعی بکند ، ولی با ترس و اضطراب روی پیشانی محسن را بوسید

.

همانجوریکه وقتی بچه بود ، روز عید نوروز پدر بزرگش او را میبوسید

میمالید و بر می داشت

علاقه او را بدون تعجب تلقی کرد مثل اینکه باید این طور اتفاق بیفتد

- یعنی لبهای خود را به پیشانی او. پیشانی محسن سرد بود . بعد بلند شدند ، محسن این حرکت بی تناسب و اظهار!

هنگام مراجعت ، شریف برای اینک ه دل محسن را ب دست آورده باشد ، ساعت

داده بود و چندین بار محسن با اشتیاق و کنجکاوی بچه گانه ای آنرا برانداز کرده بود ، در آورد به

محسن بخشید

انداخت

راه محسن از روی بی میلی برای شریف گفت که پدرش خیال دارد باو زن بدهد

در شریف کرد زیرا قلبش گواهی داد که از یکدیگر جد ا خواهند شد

نسبت ب ه زن ندیده و نشناخته محسن حس کرد

بهجت آباد آمد و شنا کرد ، اما مانعی در دوستی آنها تولید گردیده بود ، فاصله ای بین آنها پیدا شده بود

((مکب )) طلائی که پدرش باو. محسن بی آنکه از او توضیحی بخواهد و یا تشکر بکند ، ساعت را گرفت ، نگاه گیجی بآ ن. شادی ساده و بچگانه ای در صورتش درخشید و بعد آنرا در جیبش گذاشت . همان روز در بین. این خبر تأثیر سختی. شریف کینه و حسادت شدیدی. اگر چه چند بار دیگر هم محسن با شریف به استخر.

بعد از امتحانات محسن عروسی کرد

می دیدند

. ازین سرونه ب ه بعد میان دو رفیق جدائی افتاد و به ندرت یکدیگر را... ابتدا شریف از محسن متنفر شد ، ولی از آنچه رفیقش را سرزنش می کرد ب ه سر خودش آمد .

چون در همین اوان مسافرتی ب ه عنوان دیدار خویشانش به آباده کرد

و وادار شد دختر خاله اش را بگیرد

به ارث برده بود، و از اینقرار املاک پدرش که در سورمک نزدیک گنبد بهرام واقع شده بود به املا ک

زنش متصل میشد

عقد با سرعت مخصوصی انجام گرفت

ماندند، عفت شروع بخنده کرد، یکجور خنده تمام نشدنی و مسخره آمیز بود که تمام رگهای شریف را خرد

کرد

چون دختر و مادر شباهت تمامی با یکدیگر داشتند و حس میکرد همینکه زنش پا بسن میگذاشت ، بهیچ

وسیله ای جلو زشتی او را نمیتوانست بگیرد تا موقعیکه نسخه دوم مادرش میشد

خانوادگی ، مشاجره های تمام نشدنی سر م وضوعهای پوچ ، همه پیش چشمش مجسم گردید

مزید بر علت شده بود ، نه تنها باو ثابت شد ، بلکه حس کرد که این زن یک جور جانور غری ب پستاندار بود

که برای سرگردانی او خلق شده بود

آشتیانی میداد خوابهای آشفته دید و فردا صبح بدون خدانگهداری عازم تهران شد

رسوائی بالا آورد و پدرش جریمه این همه ناپرهیزی را خیلی گران پرداخت

. در آنجا اقوامش دور او را گرفتند. یعنی با در نظر گرفتن الحاق املاک شریف باملاک عفت که از پدرش. اما شریف بهیچوجه کله محاسبه و بر آوردهای اقتصادی را نداشت . بالاخره مراسم. همینکه شریف را با عروس دست بدست دادند و در اطاق تنها. شریف ساکت کنار اطاق نشسته بود و جزئیات صورت زنش را با صورت مادر زنش مقایسه میکرد،. بعد هم دعواهای. خنده عفت. خودش را به ناخوشی زد ، شب را زیر شمدی که بوی صابون. بعد دخترخاله اش.

در غیبت شریف ، محسن توسط یکی از اقوام با نفوذ خود وارد اداره امور مالیه شده بود ، برای اینکه

هر چه زودتر داخل در زندگی اجتماعی بشود و سر انجام بگیرد

توسط اقوام او معرفی و وارد مالیه شد و هر دو مامورمالیه مازندران شدند

. به اصرار محسن ، شریف هم ب ه.

در مازندران یکجا منزل گرفته و یگانه تفریح آنها بازی تخته نرد بود و روزهای تعطیل را ب ه شهسوار

میرفتند، محسن که علاقه و شوق بسیار به شنا داشت کنار دریا محل دنجی را برای شنا و آب تنی

انتخاب کرده بود شریف هنوز خوب ب ه خاطر داشت

محسن ب ه عادت معمول لخت شد و در آب رفت

دریا بطور غیر عادی در کش و قوس بود

بود با وجود ترس و دلهره ای که در قیافه اش دیده میشد ، سماجت ورزید و شریف را مسخره کرد که از

آب می ترسد و بعد با حرکت بی اعتنا و مرددی داخل آب شد

داشت ، امواج را میشکافت و از ساحل دور میشد

منظره خیره شده بود ناگهان ملتفت شد دید محسن دستش را بطرف او تکان داد و گفت

صدائی که در خواب میشنوند

نزدیکی دیده نمیشد که بتواند باو کمک بکند

بمحسن نگاه میکرد

کوشش فوق العاده دستش را بلند کرد و با صدای خراشیده ای گفت

غلتانید ، موجها روی هم می لغزیدند

: یکروز که هوا گرفته و خفه و دریا منقلب بود ،. اگر چه شریف جد ا با اینکار مخالفت کرد ، زیرا آب! ولی محسن به حرف او گوش نداد - محسن به خودش مغرور. با بازوی لاغر وسفیدش که رگهای آبیآب کم کم بالا میآمد . شریف همینطور که به این:((بیا . . )) مثل. اما او کاری از دستش برنمیآمد هرگز شنا بلد نبود . بعلاوه کسی هم در. اول گمان کرد که شوخی است . با دهن باز و مردد. محسن حرکت دیگری از روی نا امیدی کرد ، مثل اینکه از او کمک میخواست . با: ((بی . . یا ! )) و غرق شد آب او را

شریف مات و متحیر ، سر جای خودش خشکش زده بود

میلغزیدند و دور میشدند

بدریا نگاه میکرد

. فقط موجهای سبز رنگ را میدید که رویهم. بقدری متوحش شد که جرًات حرکت یا فکر از او رفته بود و همینطور خیرهامواج به پیچ و تاب خود میافزودند و آب تا زیر پای او روی ماسه بالا آمده بود .

موجهای پر جوش و خروش که روی سرشان تاجی از کف سفید دیده میشد ، میآمدند و زیر پای او

روی شنها خرد میشدند

احساس مخصوصی که بنظرش میآمد از دنیا و م وجوداتش بی اندازه دور شده ، همه چیز را ا ز پرده

کدری میدید و صدای خفه ای بغل گوشش تکرار میکرد

. شریف بی اراده برگشت و با گامهای سنگین زیر باران بطرف جنگل رفت و با: ((تو پست هستی ، تو آدمکشی ! . . . ))

در این موقع مرگ بنظر او بی اندازه آسان و طبیعی میآمد ، زندگی ب ه نظرش فریب مسخره آلودی بیش

نبود

چالاک و دلربا بود ته دیگ را با چه لذت و اشتهائی کروچ کروچ میجوید

دراز کشیده بود ، برای او جسته گریخته درد دل میکرد که زنش آبستن است و مدتی است که از او

کاغذی نرسیده ولی از ترس مالاریا و تکان راه او را در تهران گذاشته بود ، از نقشه آینده خودش ، از

تفریحات صحبت میکرد

بکنند مرد و خاموش شد

تا این لحظه ب ه معنی مردن دقیق نشده بود

ریزهای دیگر زیر امواج دریا که زمزمه میکردند ، بی تکلیف بدست هوا و هوس موجها سپرده شده

بود ،میلغزیدند و دور میشدند؛ فقط یکدسته کلاغ سیاه کنار دریا ، زیر باران در سکوت پاسبانی میکردند

. آیا چهار پنج ساعت پیش با محسن روی چ من ناهار نخورده بود . محسن که آنقدر سر دماغ ،! بعد همینطور که روی سبزه. اولین بار بود که او صحبت جدی با شریف میکرد . حالا مثل شمعی که فوت! آیا همه اینها حقیقت داشت ؟ آیا خواب ندیده بود ؟ او مرده بود مثل اینکه. و تن او بدون دفاع مانند گوش ماهیهای مرده و خرده!

شریف برای اولین بار با خودش گفت

ظاهری بی رنگ و محو بنظر شر یف جلوه میکرد مثل این بود که همه چیز را از پشت پرده کدر دود میبیند

: ((باید این اتفاق بیفتد ! . . اما چرا . . . چرا باید ؟ . . )) تا دو روز دنیای.

سرش گیج میرفت ، اشتها نداشت و بهیچ وسیله ای نمی توانست ب ه خودش دلداری بدهد

این آسانی میشد مرد

مصرف کنار ساحل بیندازد و دو باره زمزمه افسونگر و غمناک خود را شروع بکند ، قوه مرموزی او را

بسوی این امواج که همه بدبختی ها را میشست و آرزوی موهوم زندگی را با خودش میبرد میکشاند

. در صورتیکه ب ه! او میخواست که بمیرد و بعد ا ز چند ساعت ، آب دریا بد ن او را مانند چیز بی.

صدای موجها بیخ گوشش زمزمه میک رد

: (( بیا . . . بیا . . . )) آب تیره دریا او را بسوی خودش میخواند .

اما صدای دیگری باو میگفت

نکردی ؟

: ((تو پست هستی . . . تو جانی هستی . چرا برای نجات دوستت اقدامی))

این پیش آمد ب ه قدری در خاطر شریف زنده بود که نه تنها جزئیات آن را هنوز بیاد میآورد ، بلکه در

گیرودار آن شرکت داشت

. هر دفعه به ساعت مکب محسن نگاه میکرد وقایع گذشته جلوش نقش می بست

.

بدهد

بالاخره از مأموریت استعفا داد و به تهران برگشت

از آنها بدست نیاورده و ب ه مرور ایام این خاطرات از نظرش محو شده بود

تأثیر غریبی در او کرد و زندگی قوی تر و درد ناک تری به این یاد بودها بخشید

از گوشت و استخوان جلو او نشسته بود

چون دو روز قبل از این پیش آمد، محسن ساعت مکب را باو داده بود که برای مرمت به ساعت ساز. اتفاقًا ساعت در جیب او مانده بود و هنوز هم آنرا مانند چیز مقدسی با خودش داشت . شریف. چندین بار جویای زن و بچه محسن شد ، ولی اثری. ام ا ورود ناگهانی مجید. حالا همزاد زنده رفیقش! کی میدانست ، شاید خود او بود . چون پیری او را کهندیده بوده.

در همین سن و با هم ین قیافه و اندام رفیقش ناگهان از نظر او ناپدید شد

نمرده بود ، بلکه روح او در جسم این جوان حلول کرده بود ، شاید این دلیل و برگه زندگی جاودان بود،

شاید همان چیزی را که زندگی جاودانی میگفتند مبداء خود را از همین تولید مثل گرفته بود

قرار محسن نمرده بود ، در صورتیکه او تا ابد میمرد ، چون از خودش بچه نگذاشته بود

شادی عمیقی باو دست داد که بکلی نیست و نابود خواهد شد

نیستی میرفت میشمرد

. شریف پی برد که محسن. پس از این! در عین حال. عقربک ساعت مکب دقایق او را که بسوی.

شریف در رختخواب غلت میزد ، با فکر محسن بخواب رفت و هنوز تاریک و روشن بود که با فکر مجید از

خواب پرید

نگاهی بصورت خود انداخت

موهایش ژولیده بود و یک رگ از کشاله ران تا پشت کمرش تیر میکشید ، بعد رفت با احتیاط از لای

درز در اطاق مهمانخانه به تخت مجید نگاه کرد

. خمیازه کشید ، حس کرد که خسته و کوفته است . دهنش بد مزه بود . بلند شد جلوی آئینه. پای چ شمهایش خیز داشت ، چین های صورتش عمیق تر شده بود ،. یک تکه از روشنائی پنجره روی صورت او افتاده بود .

صورتش حالت بچه گانه داشت و لپهایش گل انداخته بود و دانه های عرق روی پیشانی او میدرخشید

.

دستش را با مشت گره کرده از زیر شمد بیرون آورده بود

ستایش جلوه کرد

بود و سیگار میکشید ، که مجید آمد پای چاشت نشست

موضوع صحبتی پیدا بکند ، از او پرسید که ساعت دارد یا نه

این امانتی است که از پدرتان

. بنظرش مجید یک وجود روحانی و قابل. به عادت هر روز ، شریف زیر درخت بید کنار استخر ، پهلوی بساط ناشتائی نشسته. بعد از سلام و تعارف ، شریف برای اینکه. پس از جواب منفی مجید ، شریف دست»: کرد ساعت مکب ی که یک بار به پدرش بخشیده بود ، در آورد و گفت

«.

مجید ساعت را گرفت

بچه گانه اما گذرنده ی در چشمهایش درخشی د

پیش من مانده بود. نگاه سر سرکی بآن انداخت . مثل اینکه جانور عجیبی را دیده باشد ، خوشحالی. بعد ساعت را در جیبش گذاشت بی آنکه اظهار تشکر بکند .

شریف زیر چشمی او را میپائید

بودهای دنیای گمشده ای که مانند خواب با پدر مجید گذرانیده بود جلو چشمش مجسم شده بود

تمام حرکات مجید حتی نان خوردن او انعکاسی از پدرش جستجو میکرد

بود کاملا آرزوی شریف را بر می آورد

داد و گفت

نگرفته بودم که موهای سرم بریزد

. در این لحظه او با یاد بودهای ایام جوانیش زندگی میکرد . و جزئیات یاد. از. و مجید که نسخه ثانی پدرش. بعد دست کرد با احتیاط عکسی را از بغلش در آورد بدست مجید: (( این عکس فوری را با مرحوم پدر تان در گاردانپارتی بر داشتم . آنوقت من هنوز حصبه!))

مجید نگاهی از روی بی میلی ب ه عکس انداخت ، گوئی عکس بیگانه ای را دیده است وبزمین گذاشت

نگاه گیجی بصورت شریف کرد ، انگاری تا این موقع ملتفت طاسی سر شریف نشده بود شریف عکس

را برداشت و بلند شد وبا مجید به اداره رفتند

. بعد.

دو هفته زندگی افسون آمیز شریف بطول انجامید و او با پشتکار خستگی ناپذیر مجید را به ریزه

کاریهای اداره و رموز محاسبات آشنا کرد

زندگی اداری و داخلی شریف نیز تغییرات کلی حاصل شده بود

و دقت میکرد

خودش میبرد

ودر هر گیلاسی آب میخورد

چشمهایش برق افتاده بود

او را محکوم کرده بود

تخته نرد میزد یا صحبتهای دری وری میکرد ، و همیشه پیش از اینکه برود بخوابد شریف پیشانی ا و را

پدرانه میبوسید

تنها و سرد شریف پیدا شده بود که ظا هرًا هیچ ربطی با عوالم شهوا نی نداشت ، یک جور اطمینان ،

بیطرفی ، سیری و استغنای طبع در خودش حس میکرد و در عین حال اح ساس پرستش مبهم و فداکاری

پدرانه ای نسبت ب ه مجید آشکار مینمود

اخلاق و رفتارش باشد

اندازه دوست داشته باشد ؟

یکروز گرم تابستانی که آسمان از ابرهای تیره پوشیده شده بود ، در اداره مالیه کار فوق العاده ای پیش

آمد کرد

شد که شریف ظهر بخانه برود

آبدار خانه اداره بساط فور را بر پا کرد

بار مجید را احضار کرد ولی مجید باداره نیامده بود

. بهمین علت مجید طرف توجه سایر اعضای اداره شد . در. پشت میز اداره به کارها بیشتر رسیدگی. هر هفته که به سرکشی دهات اطراف آباده میرفت مجید را بعنوان منشی مخصوص همراه. در خ انه از غلامرضا ایرادهای بنی اسرائیلی نمیگرفت . وسواس تمیزی از سرش افتاده بود. بنظر میآمد که شریف با زندگی آشتی کرده . غذا را با اشتها میخورد ،. زیرا زندگی گمشده خود را از نو بدست آورد ه بود ، آنهم در موقعیکه زندگی! شبها مجید لاابالیانه و بی تکلیف میآمد دم بساط فور می نشست ، با شریف. یک نوع حالت پر کیف ، یک جور عشق عمیق و مجهول در زندگی یک نواخت ، ساکت ،. او وظیفه خودش میدانست که از مجید سرپرستی بکند ، مواظب. آیا مجید جای بچه خود او نبود ! آیا ممکن بود که شریف بچه خودش را تا این. از یک طرف مفتش تحدید تریاک از مرکز رسیده بود و از طرف دیگر کمیسیونهای اداری مانع. ناهار را در اداره خورد و غلامرضا با تر دستی مخصوص در اطاق. شریف بعجله مشغول رسیدگی کارهای اداری شد و یکی دو.

هوا گرگ و میش بود که غلامرضا هر اسان به اداره آمد و بزور وارد اطاق کمیسیون شد

اندازه ای گرفته بود که شریف یکه خورد ، از پشت میز بلند شد و بعجله پرسید

((

بسته

آمده

. قیافه اوب ه: (( مگر چی شده ؟ ))آقا . . . آقای مجید خان تو استخر خفه شده . . . من وقتی که ظهر بخانه برگ شتم دیدم در از پشت. . . چند ساعت انتظار کشیدم ، بعد از خانه همسایه وارد شدم ، دیدم نعش آقای مجید روی آب. . .

شریف آب دهانش را فرو داد

خفه ای گفت

((

. خرخره اش حرکت کرد ودوباره سر جای اولش قرار گرفت . بعد با صدای: (( پس . . . دکتر را خبر نکردی؟. ))آقا ، کار از کار گذشته ، نعش سرد شده . روی آب آمده بود ، نعش را بردم در ایوان گذاشتم ! . . ))

طعم تلخ مزه ای در دهن شریف پیچیده ، با گامهای سنگین از اطاق کمیسیون بیرون رفت

تاریک بود ، باران ریزی میبارید

در هوا پراکنده شده بود

خانه اش چهار طاق باز بود ، چراغ توری در ایوان میسوخت

رویش یک شمد سفید کشیده بود

. هوا خفه و. عطر مست کننده زمین و بوی برگهای شسته در این اول شب تابستانی. شریف از چند کوچه گذشت . غلامرضا ساکت مثل سایه دنبال او میرفت . در. نعش مجید را در ایوان گذاشته بودند ،. زلفهای خیس او از زیر آن پیدا بود و بنظر میآمد که قد کشیده است .

شریف پای ایوان زیر باران ایستاد ، ناگهان نگاهش به استخر افتاد که رویش قطره های باران جلوی

روشنائی چراغ چشمک میزدند

کیف خود را در کنارش گذرانیده بود

درخت بید ، کبک دست آموز و تفریحاتش همه محدود و پست و مسخره آمیز جلوه کرد

از این زندگی در این خانه برایش تحمل ناپذیر است ، به آب سیاه وعمیق استخر که مثل آب دریا بود

خیره شد

که بود ؟ درین گوی او مجید را میدید که بازوهای لاغر سفید خود را که رگهای آبی داشت در آن

تکان میداد وبا و میگفت

بود

. نگاه او وحشت زده و تهی بود ، این استخر که آنقدر دقایق آرامش و! یکمرتبه سر تا سر زندگیش در این شهر، میز اداره ، بساط فور ،. حس کرد که بعد. بنظرش آب استخر یک گوی بلورین آمد اما این هیکل انسانی که در این گوی دست و پا میزد: (( بیا . . . بیا ! . . )) چه جانگداز بود ! پرده تاریکی جلو چشم شریف پائین آمده. به قدمهای گشاد و بی اعتنا بر گشت .

دستها را به پشت زد، زیر باران از در خانه بیرون رفت همان حالتی که در موقع مرگ محسن حس

کرده بود ، دوباره در او پیدا شد

سیاهی میرفت ، باران تند تر شده بود ، اما او ملتفت نبود

شده مثل اینکه ا ز پشت پرده کدر همه چیز را می بیند ، جلو چشمش نقش بسته بود و صدائی پشت

گوشش زمزمه میکرد

. با خودش تکرار میکرد : ((باید این اتفاق افتاده باشد ! )) جلو چشمش. منظره ها ی دور دست مازندران محو و پاک: (( تو رذل هستی . . . تو جانی هستی ! . . ))

این جمله را سابق بر این در خواب عمیقی شنیده بود

دیگر به آنجا بر نگردد

گذشته و کنونی ندارد

تارهای نازک شده خیس بود و دانه های باران مثل جانورهای لزجی بود که این تارها را میگرفتند و

پا ئین میآمدند

میشد

. او با تصمیم گنگی از منزل خارج شده بود که. حس میکرد در دنیای موهومی زندگی میکند و کمترین ارتباطی با قضایای. از همه این پیش آمدها دور و بر کنار بود ! باران دور او تار تنیده بود ، او میان این. شریف مانند یک سایه سرگردان در کوچه های خلوت ونمناک زیر باران میگذشت و دور میشد. . .