کتاب های هدایت

با اجازه شما دوستان عزیز ما تصمیم گرفتیم که هرهفته یک داستان از داستانهای صادق هدایت را در این قسمت جا بدهیم

کتاب های هدایت

با اجازه شما دوستان عزیز ما تصمیم گرفتیم که هرهفته یک داستان از داستانهای صادق هدایت را در این قسمت جا بدهیم

چنگال

چنگال

سید احمد همینکه وارد خانه شد، نگاه مظنونی ب ه دور حیاط انداخت، بعد با چوب دستی خودش ب ه در قهوه ای

رنگ اطاق روی آب انبار زد و آهسته گفت

« !..

:ربابه ربابه »

در باز شد و دختر رنگ پرید های هراسان بیرون آمد

« .

:داداشی تو هستی ؟ بیا بالا »

دست برادرش را گرفت و در اطاق تاریک کوچک که تا کمرکش دیوار نم کشیده بود داخل شدند

عصایش را کنار اطاق گذاشت و روی نمد کهنه گوشة اطاق نشست

معمول ربابه اخم آلود و گرفته بود

ب یمیلی پرسید

«

. سید احمد. ربابه هم جلو او نشست . ولی ب ر خلاف. سید احمد بعد از آنکه مدتی خیره به چشمهای اش ک آلود او نگاه کرد از روی:؟ ننجون کجاست »

ربابه با صدای نی مگرفته گفت

« .

«

:گور مرگش اون اطاق خوابیده »؟ خوابیده »

آره

امروز من آشپزخانه را جارو میز دم ، چادرم گرفت به کاسة چینی، همانیکه رویش گلهای سرخ داشت، »

افتاد و شکست

میزد ، به ننم فحش میداد

اگر بدانی ننجون چه بسرم آورد گیسهایم رو گرفت مشت مشت کند هی سرم را بدیوار. میگفت آن ننة گور بگوریت، بابام هم اونجا وایساده بود میخندید

«

هی خندید خندید

؟ میخندید » : سید احمد خشمگینمیدونی حالش بهم خورده بود . همان جوریکه یکماه پیش شد، بعد یکمرتبه دهنش کف کرد، »

کج شد

. آنوقت پرید ننجون رو گرفت، آنقدر گلویش را فشار داد که چشمهایش از کاسه در آمده بود . اگر

« .

چشمهای سید احمد با روشنائی سبز رنگی درخشید و پرسید

«

ما هسلطان نبود خف هاش کرده بود. حالا فهمیدم ننمون را چه جور کشت:؟ کی گفت که ننمون رو اینجور کشت »

ماه سلطان بود که رفت سر نعش او و میگفت که گیسهایش را دور گردنش پیچیده بود

«

سید احمد همینظور که باو ن گاه میکرد، دستهای خشک خودش را مثل برگ چنار بلند کرد، انگشتهایش باز شد و

مانند اینکه بخواهد شخص خیالی را خفه بکند دستهایش را بهم قفل کرد

. نمیدونی وقتیکه »دستهایش را انداخت بیخ گلوی ننجون.

ربابه که ملتفت او بود کمی خودش را کنار کشید و به او خیره نگاه کرد

«

. سید احمد دوباره پرسید:؟ مگر بابام امروز نرفت مسجد شاه »

نه

« .

حالش خوب نبود، از همان بعد از ظهر پرت میگفت، از همان مسئله ها که تو مسجد برای مردم میگه : »غسل، طهارت، از آن دنیا حرف میزد

«.

مبطلات روزه، حیض و نفاس »

آره

«

بعد ربابه نزدیکتر به احمد شد، دستروی سر او کشید و گفت

از خودش میپرسید و بخودش جواب میداد . من بخیالم دیوانه شده یک چیزهائی میگفت که من »خجالت م یکشیدم:

پس کی فرار میکنیم؟ مگر نگفتی که عباس م ی گوید با یازده تومان و شش قران هم میشود یک گاو خرید؟ حال

»

ما یک لاغرش را میخریم

. من هم رخت شوری میکنم، پول خودم را در میآورم . ببین هر چه زود تر فرار کنیم

« !

بهتره، من میترسم

« .

« .

بگذار هوا بهتر بشود. چند روز است که پام اذیتم میکند »هوا که بهتر شد میریم. همچین نیست، داداشی؟ اقلا هر چه باشد از اینجا بهتر است »

بعد هر دو آنها خاموش شدند

.

احمد جوانی بود هژده ساله و بلند بالا

و پشت لبش تازه سبز شده بود

کوچک و چانة باریک داشت، و بیشتر به مادرش رفته بود، در صورتیکه سید احمد شبیه و نمونة پدرش بود

. ابر وهای پ رپشت بهم پیوسته و چشمهای براق و صورت عصبانی داشت. ربابه پانزده ساله و گندمگون بود، ابروهای تنگ، لبهای برجستة سرخ، دستهای.

حتی نشان مرض خطرناک او در احمد آشکار شده بود

.

سید جعفر، پدرشان، کارش معرکه گرفتن در مسجد شاه بود

بطور سؤال و جواب مسائل فقهی و تکلیفی را بدون پرده و رو دربایستی تشریح میکرد

مهارت داشت که در موقع فروش دعا یک عقرب سیاه را دس تآموز و زهر او را خنثی کرده بود و با آن نمایش

میداد

همه خوابیده بودند، مست وارد خانه شد و صبح صغرا زنش را خفه شده در اطاق او پیدا کردند که بعلت

ناخوشی مرده است

بعد سید جعفر رقی هسلطان را بزنی گرفت

. مردم بیکار را دور خودش جمع میکرد و برایشان. بقدری در فن خودش. اگرچه در این اواخر کاسبیش خوب نمیچرید، ولی بقدر خرج خانه اش در میآورد . پنجسال پیش یکشب که. بغیر از ماه سلطان خواهر خواندة صغرا که سید جعفر را مسئول مرگ او میدانست . دو ماه.

رفیه سلطان بلای جان این دو بچة یتیم احمد و ربابه شد و از شکنجه و آزار آنها بهیچوجه کوتاهی نمیکرد

چیزیکه شگفت آور بود، بجای اینکه سید جعفر از بچه هایش میانجیگری بکند، برعکس در آزار آنها با رقیه سلطان

شرکت مینمود، چون سید جعفر از آن مردهائی بود که سر جوانی این بچه ها را پیدا کرده بود، به امید اینکه

گویندة لااله الاالله پس میاندازد، و دهن باز بی روزی نمیماند و خدا بچه بدهد سرش را پوست هندو انه میگذاریم

. و.

اما حالا که آنها را میدید تعجب میکرد چطور این ب چه ها مال اوست و همة خیالش این بود که این دو تا نانخور

زیادی را از سر خودش باز کند و دل فارغ با رقیه خانه را خلوت بکند

در خانه پدری بیگانه دیدند و زندگی برا یشان تحمل ناپذیر شد، بهمین جهت آنها بیش از پیش ب ه یکدیگر دلبستگی

پیدا کردند

بود برای آنها اختصاص داد و از این رو دو ماه بود که احمد پا درد گرفته بود و با آنکه چندی ن بار برایش دعا

گرفتند رو ب ه بهودی نمیرفت

میکرد، ب ه عشق اینکه شب را با برادرش است که یگانه دلداری دهندة او بشمار میآمد

بخانه برمیگشت، اگر کاری به ربابه رجوع میشد ا و در انجام آن کار پیشی میگرفت

میگریست و همچنین بعکس، و شب که میشد با هم کنج اطاق تاریکشان شام میخوردند و لحاف رویشان

میکشیدند و مدتی با هم درددل میکردند

. از همانوقت سید احمد و ربابه خودشان را. رقیه سلطان برای اینکه آنها را از زندگی خودش جدا بکند، اطاق روی آب انبار را که نمناک و تاریک. احمد روزها عصازنان به دکان پینه دوزی میرفت و ربابه تمام روز کار خانه را. نزدیک غروب که احمد. اگر ربابه گریه میکرد او نیز. ربابه از کارهای روزانه اش میگفت و احمد هم از کارهای خودش .

بخصوص صحبت آنها بیشتر در موضوع فرار بود

. چون تصمیم گرفته بودند که از خانة پدرشان بگریزند.

کسیکه فکر آنها را قوت داد، عباس ارنگه ای رفیق احمد بود که روزها در بازار با او کار میکرد

زندگی ارزان و فراوانی ارنگه را نقل کرده بود

دهاتی، زنهای تنبان قرمز، کوه های سبز، چشمه های گوارا و زندگی تابستان و زمستان آنجا همانطوریکه عباس

برایش نقل کرده بود، جلو چشمش مجسم میشد، و به اندازه ای شیفتة ارنگه شده بود که نقشة فرار خودش را به

عباس گفت و عباس هم فکر او را تمجید کرد

آزادی برای خودشان تهیه کنند

. و برایش شرح. بطوری این فکر در تصور احمد جای گرف ته بود که خان ه های. بالاخره تصمیم گرفتند که هر سه آنها به ارنگه رفته و زندگی تازه و.

هر شب احمد نقشة فرارشان را برای ربابه تکرار میکرد که همیشه یکجور بود، و ربابه با چشمهای ذوق زده فکر

و هوش برادرش را تمجید میکرد

در عمرش کرده بود زیارت سید ملک خاتون بود، هر دفعه که حرف ارنگه بمیان میآمد ربابه یاد آنروز میافتاد که

آش رشته بار گذاشته بودند، نن ه اش زنده بود و او بسکه دنبال تاجی دختر همسای ه شان دوید زمین خورد و

پیشانیش زخم شد

بازوی خودش هیچ دریغ نخواهد کرد و در مخارج کمک او خواهد شد

تومان و شش هزار پ سانداز کرده بود

بز ماده بخرد

ماست میبست

دسترنج خودشان دارای زمین و خانه بشوند

. خیالات شگف تانگیز در مخیلة ساده اش نقش میبست و چون تنها مسافرتی که. او گمان میکرد ارنگه هم شبیه سید ملک خاتون است و نیز به برادرش وعده میداد که از کار. تاکنون احمد از مزد روزانه اش یازده. اگر شش تومان و چهار قران بدست میآورد، میتوانست یک گاو ماده و دو. آنوقت میرفتند در خانة عباس، روزها آنها زمین را کشت و درو میکردند، ربابه هم شیر میدوشید،. توت خشک میکرد و زمستان هم احمد پینه دوزی مینمود و سر دو سال بقول عباس میتوانستند از.

پائیز و زمستان و بهار گذشت

می آمد بدقت م ی پیچید و در مجری کهن هاش م یگذاشت، تا در موقع فرار همراه خودشان ببرند و شبها وقتیکه توی

رختخواب میرفتند بجز حرف ارنگه و ترتیب فرار چیز دیگر در میان نبود

بود که یکروز مشدی غلام علاف سر گذر که ربابه را دیده بود مادرش را ب ه خواستگاری ربابه فرستاد

بود سیدجعفر و رقیه سلطان هر دو باین امر راضی بودند

که باین مطلب پی برده بود، برای اینکه به احمد نشان بدهد که مشدی غلام را دوست ندارد، نسبت با و بیشتر

ابراز محبت میکرد، بطوریکه احمد خسته میشد و چیز دیگری که احمد را تهدید می کرد، پا درد بود که سخت تر

شده بود و از این جهت پیوسته غمگین و خاموش بود

. احمد بخیال فرار به اندوختة خود میافزود و ربابه هم ه ر چه خرده ریز گیرش. ولی پیش آمد دیگری رخ داد و آن این. معلوم. اما این پی شآمد تأثیر بدی در اخلاق احمد کرد . ربابه.

یکی از روز های زیارتی که سید جعفر و رقیه سلطان ب ه شاه عبدالعظیم رفته بودند و قرار بود که شب را در آنجا

بمانند ربابه از غیبت زن پدرش خوشحال تر از همیشه بود، حتی کمی به خودآرائی پرداخته و از سفیداب تبریز

زن پدرش که چندی پیش کش رفته بود ب ه صورتش مالیده بود، ولی سیداحمد درین روز دیرتر از معمول بخانه

آمد

خودش را آزاد و زن مشدی غلام میداند و تاکنون هم به بهانة فرار او را گول زده، از نقشة فرار خودش منصرف

کرد و حالا که شوهر برایش پیدا شده ماندگار خواهد بود

«

« .

« .

« .

«

« .

«

« !

«

. هرچند بزک ربابه در نظر احمد بطرز دیگری جلوه کرد، ولی این فکر دردناک برایش آمد که ربابه حالا. همینکه ربابه برادرش را دید جلو دوید و گف ت :؟ من دلواپس بودم، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. چرا امشب دیر کردی »با عباس بودم »داداشی ، امشب نمیایند »من میدانم »؟ چی خوردی دهنت بو میدهد؟ چرا چشمهایت اینطور شده؟ مگر ناخوشی »نه، شراب خوردم. عباس زورکی بمن شراب داد »؟ دوا خوردی »چه کار بکنم با این پای علیل »؟ مگر پای معرکة بابام نشنیدی برای شراب چه چیزهائی میگفت »

کاسبیش بوده

. تو خودت گفتی، از قول ماه سلطان گفتی که همان شب که ننمون را خفه کرد مست بوده . میدانی »

این حرفهائی که میزند برای کاسبیش است

. اگر از دکان همسایه کفش گاومیش خوب بخرند من هزار عیب رو یش

« .

میگذارم تا جنس دکان خودمان را بفروشم. اما کاسبی کردن با راست گفتن دو تا است

« .

شاید حکیم بهش داده »

حکیم چرا بمن نمیدهد؟ منکه جوانم، حالم بدتر از اوست او شصت سال دارد

. همة کیفها را کرده، همة بامبولها »

را زده، میفهمی؟ آنوقت ارث پادردش را بمن داده

« .

. اگر شراب برای پادرد خوبست، چرا من نخورم؟ دروغ است .همة این حرفها دروغ است

«

؟ مگر نمیرویم النگه »

چرا شراب نخورم؟ با این حالم، من نمیتوانم تکان بخورم، هر دفعه بدتر می شود

. دو روز دیگر هم تو میروی »

خانة غلام

. من تنها میمانم، توی این خانه جانم بلبم رسید . عصرها که برمیگردم، مثل اینست که با چماق مرا

«

بعد یکمرتبه ما بین آنها سکوت شد

؟ میآورند. میخواهم بروم، بروم سر بگذارم به بیابان. چرا شراب نخورم. چند دقیقه بعد شام خوردند و کنار حوض در رختخوا بشان خوابیدند.

ربابه سر دماغ بود، تخمه میشکست و میخواند

«

«

:میخوام برم النگه »یه پای خرم میلنگه »

قه قه م یخندید، اما احمد متفکر و گرفته بود و پیش خودش گمان کرد که ربابه باو طعنه میزند

.

ربابه دوباره گفت

:

امشب ما تنها هستیم

«

در جواب او احمد بزور لبخند زد، ربابه گمان کرد برای پا دردش است

. النگه که رفتیم هر روز همینطور است . ننجون نیست، ما با هم هستیم، همچین نیست »؟ احمد. باز گفت :

میدونی، فرار که کردیم، اونجا تو النگه من از تو پرستاری می کنم

«

. پات خوب میشه . مگر ماه سلطان نگفت از باد »؟ است. باید چیزهای حرارتی بخوری. حالا مبادا وقت بزنگاه پات درد بگیره، نتوانیم برویم

« !

« .

نه، پام عیبی نداره اما بتوچه ، تو که شوهر میکنی »به جدم که نه، هرگز من زن مشدی غلام نمیشم، با تو میام »

مهتاب بالا آمده بود

گونه هایش گلگون شده بود

م یکرد

. ستاره های کوچک از ته آسمان سوسو میزدند . ربابه آزادانه صحبت می کرد و میخندید و. احمد هیچوقت این صورت مهی ج را در ربابه سراغ نداشت و با تعجب باو نگاه.

احمد با لحن تمسخ رآمیز پرسید

«

« !

« .

« .

« !

« .

« .

« !..

« .

«.

:؟ از مشدی غلام چه خبر »مرده شور ریختش را ببرند، الهی نن هاش زیر گل برود »نه، تو خودت او را م یخواهی »بجدم که نه. من بجز تو کسی را دوست ندارم »دروغ م یگوئی »والله دروغ نمی گویم، هر آنی که راه بیفتی من هم با تو میایم »هفتة دیگر.. نه، پس فردا میرویم »با این پا »هان..هان.. دیدی که من فهمیدم..؟ از همان اول فهمیده بودم، تو مرا مسخره کردی. مسخرة تو شدم »تو بخیالت که من دروغ م یگویم. بیا همین الان برویم »

هان

«

اما تو آنجا هم میخواهی شوهر بکنی . توی النگه مردهای پرزور، جوانو سرخ و سفید دارد . تو »میخواهی

« .

راستی من عباس را ندید هام »

در اینوقت احمد گونه هایش گل انداخته بود، ب ه دشواری نفس می کشید، انگشتهایش میلرزید و دهنش خشک شده

بود

. ربابه که ملتفت او نبود دنبال حرفش را گرفت.

به جدم قسم اگر من زن مشدی غلام بشوم

«

. آخر مگر نباید بگویم بله؟ .. نمی گویم وانگهی او پیر و زشت »؟ است. ما هسلطان گفت دو تا زن دارد، من او را نمیخواهم. با تو میایم حالا النگه خیلی دور است

«.

نه، پشت کوه است. وانگهی ما با مال میرویم »

آن کوه های کبود که از روی پشت باممان پیداست

میدونم، رویش برف است، من یخ ماست هم بلدم »

زنهای اونجا چطورند، هان

ننه ام زنده بود ها، اون هم مال دهات بود

ایلیاتی هستند، من یادم است، ننه نادعلی گاهی میامد خان ه مان، یادت هست؟ وقتیکه. از توی کوه صحبت میکرد، داداشی، بگو به بینم گاو که خریدیم منکه

« .

احمد باو خیره نگاه می کرد

بلد نیستم بدوشم. ربابه باز گفت:

من ارسی نوهایم را با یک النگو که ننم بمن داده بود، رویش سه تا نگین دارد، آنها را هم پیچیده ام

« !

احمد با سر اشاره کرد آری

«

. زمستانها تو »ارسی میدوزی، همچین نیست.؟ تو زن دهاتی هم م یگیری »

احمد بطرز مخصوصی باو خیره مینگریست

میخواست او را بحرف بیاورد، غلت زد و شروع کرد بخواندن

. ربابه این تغییر حالت او را حس کرده بود، ولی از روی لجاجت:

منم، منم، بلبل سرگشته،

»

از کوه و کمر برگشته،

»

مادر نابکار، مرا کشته،

»

پدر نامرد، مرا خورده

. »

خواهر دلسوز

: »

استخوانهای مرا با هفتا گلاب شسه،

»

زیر درخت گل چال کرده،

»

منم شدم یه بلبل

«.

: »پر پر »

این همان ترانه ای بود که سه سال پیش در اطاق روی آب انبار با هم میخواندند، ولی امشب جور دیگر بنظر احمد

آمد و او را بیشتر عصبانی کرد

زمی نگیر میشوی و نقشة فرارمان بهم میخورد

. مثل این بود که میخواست باو بفهماند که من شوهر می کنم و میروم . اما تو.

ربابه دوباره در رختخواب غلت زد، برگشت و گفت

« .

:امشب هوا خنک است دستت را بده بمن »

دست احمد را گرفت، روی گردن خود گذاشت، و لی انگشتهای سرد احمد مثل ماری که در مجاورت گرما جان

بگیرد، بلرزه افتاد

راستش را بدون اراده بلند کرد و گردن ربابه را محکم گرفت، ربابه گفت

« .

. در اینوقت جلو چشمش تاریک شده بود، تند نفس میکشید، شقیق ه هایش داغ شده بود دست:میترسم، مرا اینجور نگاه نکن »

چشمهایش را بهم فشار داد و زیر لب دوباره گفت

« !..

:اوه چشمها شکل بابام شدی »

باقی حرف دردهنش ماند، چون دستهای احمد با تردستی و چالاکی مخصوصی دو رشتة گیس بافتة ربابه را

گرفت و بدور گردنش پیچانید و بسختی فشار داد

سنگ حوض زد

به کمک عصا راه رفت، سپس مثل اینکه همة قوای او بکار رفته بود دوباره بزمین خورد

. ربابه فریاد کشید؛ ولی احمد گلویش را گرفت و سر او را به. کف خون آلودی از دهنش بیرون آمد و بی حس روی زانوی او افتاد . بعد احمد بلند شد، چند قدم.

صبح مردة هر دو آنها را در حیاط پهلوی حوض پیدا کردند

.

آینة شکسته

آینة شکسته

اودت مثل گلهای اول بهار تر و تازه بود ، با یک جفت چشم خمار برنگ آسمان و زلفهای بوری که همیشه

یکدسته از آن روی گونه اش آویزان بود

نشست

. مینوی. ساعتهای دراز با نیم رخ ظریف رنگ پریده جلو پنجرة اطاقش می. پاروی پایش می انداخت، رمان میخواند جورابش را وصله میزد و یا خامه دوزی میکرد ، مخصوصا "

وقتیکه والس گریزری را در ویلن میزد، قلب من از جا کنده میشد

.

پنجرة اطاق من روبروی پنجره اطاق اودت بود ، چقدر دقیقه ها، ساعتها و شاید روزهای یکشنبه را من از

پشت شیشة پنجرة اطاقم ب ه او نگاه میکردم

میرفت

. بخصوص شبها وقتیکه جورابهایش را در میآورد و در رختخوابش!

باین ترتیب رابطة مرموزی میان من و او تولید شد

باشم

همدیگر را میدیدیم ، ولی نگاه اودت سرد و بی اعتنا بود ، بدون اینکه لبخند بزند و یا حرکتی از او ناشی بشود که

تمایلش را نسبت بمن آشکار بکند

. اگر یکروز او را نمیدیدم، مثل این بود که چیزی گم کرده. گاهی روزها از بسکه باو نگاه میکردم، بلند میشد و لنگه در پنجره اش را میبست . دو هفته بود که هر روز. اصلا صورت او جدی و تودار بود .

اول باری که با او روبرو شدم ، یکروز صبح بود که رفته بودم در قهوه خانة سر کوچه مان صبحانه بخورم

.

از آنجا که بیرون آمدم، اودت را دیدم ، کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو میرفت

زد ، بعد اجازه خواستم که آن کیف را همراهش ببرم

کلمه آشنائی ما شروع شد

. من سلام کردم ، او لبخند. او در جواب سرش را تکان داد و گفت "مرسی"، از همین یک.

از آنروز ببعد پنجرة اطاقمان را که باز میکردیم ، از دور با حرکت دست و به علم اشاره با هم حرف میزدیم

.

ولی همیشه منجر میشد باینکه برویم پائین در باغ لوگزامب ورگ باهم ملاقات بکنیم و بعد به سینما یا تآتر و یا

کافه برویم ، یا بطور دیگر چند ساعت وقت را بگذرانیم

رفته بودند و او بمناسبت کارش در پاریس مانده بود

. اودت تنها در خانه بود، چون ناپدری و مادرش بمسافرت.

او خیلی کم حرف بود

که باهم رفیق شده بودیم

شب اودت لباس آبی نوش را پوشیده بود و خوشحال تر از همیشه بنظر میآمد

راه را در مترو برایم از زندگی خودش صحبت کرد

. ولی اخلاق بچه ها را داشت : سمج و لجباز بود، گاهی مرا از جا در میکرد . دو ماه بود. یکروز قرار گذاشتیم که شب را برویم ب ه تماشای جشن جمعه بازار "نوی یی". در این. از رستوران که در آمدیم، تمام. تا اینکه جلو لوناپارک از مترو در آمدیم.

گروه انبوهی در آمد و شد بودند

گرفته بودند، تیراندازی، بخت آزمائی، شیرینی فروشی، سیرک، اتومبیلهای کوچکی که با قوة برق بدور یک محور

میگردیدند، بالن هائی که دور خود میچرخیدند ، نشیمن های متحرک و نمایشهای گوناگون وجود داشت

جیغ دخترها، صحبت ، خنده ، همهمه صدای موتور و موزیکهای مختلف درهم پیچیده بود

. دو طرف خیابان اسباب سرگرمی و تفریح چیده شده بود . بعضیها معرکه. صدای.

ما تصمیم گرفتیم سوار واگن زره پوش بشویم و آن نشیمن متحرکی بود که بدور خودش میگشت و

درموقع گردش یک روپوش از پارچه روی آنرا می گرفت و بشکل کرم سبزی در میآمد

بشویم ، اودت دس تکش ها و کیفش را بمن داد ، تا در موقع تکان و حرکت از دستش نیفتد

نشستیم ، واگن براه افتاد و روپوش سبز آهسته بلند شد و پنج دقیقه ما را از چشم تماشا کنندگان پنهان کرد

. وقتیکه خواستیم سوار. ما تنگ پهلوی هم.

روپوش واگن که عقب رفت ، هنوز لبهای ما بهم چسبیده بود من اودت را میبوسیدم و او هم دفاعی نمیکرد

بعد پیاده شدیم و در راه برایم نقل میکرد که این دفعه سوم است که بجشن جمعه بازار میآید

قدغن کرده بود

این جا دل نمی کند ، پای هر معرکه ای میایستاد و من ناچار بودم که بایستم

کشیدم ، او هم خواهی نخواهی با من راه میافتاد تا ا ینکه پای معرکه کسی ایستاد که تیغ ژیلت می فروخت، نطق

میکرد و خوبی آنرا عملا نشان میداد ومردم را دعوت ب ه خریدن میکرد

سخت کشیدم و گفتم

"

. چون مادرش او را. چندین جای دیگر بتماشا رفتیم، بالاخره نصف شب بود که خسته و مانده برگشتیم . ولی اودت از. دو سه بار بازوی او را بزور. ایندفعه از جا در رفتم ، بازوی او را:اینکه دیگر مربوط به زنها نیست."

ولی او بازویش را کشید و گفت

"

:خودم میدانم . میخواهم تماشا بکنم ."

من هم بدون اینکه جوابش را بدهم ، بطرف مترو رفتم

خاموش بود

خواندم

چراغ گاز در کوچه ایستاده

بیاورم ، ملتفت شدم که کیف منجق دوزی و دستکشهای اودت در جیبم است و میدانس تم که پول و کلید در خانه

اش در کیفش است ، آنها را بهم بستم و از پنجره پائین انداختم

. بخانه که برگشتم ، کوچه خلوت و پنجرة اطاق اودت. وارد اطاقم شدم ، چراغ را روشن کردم ، پنجره را باز کردم و چون خوابم نمیآمد مدتی کتاب. یک بعد از نص ف شب بود ، رفتم پنجره را به بندم و بخوابم . دیدم اودت آمده پائین پنجرة اطاقش پهلوی. من از این حرکت او تعجب کردم، پنجره را به تغیر بستم . همینکه آمدم لباسم را در.

سه هفته گذشت و در تمام این مدت من با بی اعتنا ئی میکردم، پنجرة اطاق او که باز میشد من پنجرة اطاقم

را می بستم

خوردم که کیف ویلن دستش بود و بطرف مترو پیش میرفت

گفتم و از حر کت آنشب خودم نسبت باو عذر خواهی کردم

کرد آینة کوچکی که از میان شکسته بود بدستم داد و گفت

"

. در ضمن برایم مسافرت به لندن پیش آمد . روز پیش از حرکتم به انگلیس سر پیچ کوچه ب ه اودت بر. بعد از سلام و تعارف من خبر مسافرتم را باو. اودت با خونسردی کیف منجق دوزی خود را باز:آنشب که کیفم را از پنجره پرت کردی اینطور شد . میدانی این بدبختی میآورد ."

من در جواب خندیدم و او را خرافات پرست خواندم و باو وعده دادم که پیش از حرکت دوباره او را ببینم،

ولی بدبختانه موفق نشدم

.

تقریبا

" "

" یک ماه بود که در لندن بودم ، این کاغذ از اودت به من رسید :پاریس 21 ستامبر 1930

"

جمشید جانم

"

وقتی که بتو کاغذ می نویسم ، مثل اینست که با تو حرف میزنم

میدانستی درد روحی من تا چه اندازه زیاد است

"

بنظر تو هم این قدر طولانی است ؟ شاید در آنجا با دختری آشنائی پیدا کرده باشی ، اگر چه من مطمئنم که

همیشه سرت توی کتاب است ، همانطوریکه در پاریس بودی ، در آن اطاق محقر که هر دقیق ه جلو چشم من است

نمیدانی چقدر تنها هستم ، این تنهائ ی مرا اذیت می کند، می خواهم امشب با تو چند کلمه صحبت بکنم . چون. اگر در این کاغذ "تو" می نویسم مرا ببخش . اگر!روزها چقدر دراز است عقربک ساعت آنق در آهسته و کند حرکت میکند که نمیدانم چه بکنم . آیا زمان.

حالا یک محصل چینی آن را کرایه کرده، ولی من پشت شیشه هایم را پارچة کلفت کشیده ام تا بیرون را نبینم،

چون کسی را که دوست داشتم آنجا نیست، همانطوریکه بر گردان تصنیف میگوید

"

"

روی همان نیمکت نشسته بودیم و تو از مملکت خودت صحبت میکردی، و آن همه وعده میدادی و من هم آن

وعده ها را باور کردم و امروز اسبا ب دست و مسخره دوستانم شده ام و حرفم سر زبانها افتاده

بیاد تو والس

میکنم، همان بمن دلگرمی میدهد

معتقدی یا نه

آمد ناگواری را میداد

میروی و هرگز یکدیگررانخواهیم دید

غمناکی؟ و میخواست مرا به برتانی ببرد ولی من با او نرفتم ، چون میدانستم که بیشتر کسل خواهم شد

"

زحمت ترا فراهم آوردم، امیداورم که فراموشم خواهی کرد

ژیمی ؟

:پرنده ای که به دیار دیگر رفت برنمیگردد ."دیروز با هلن درباغ لوگزامبورک قدم میزدیم ، نزدیک آن نیمکت سنگی که رسیدیم یا د آن روز افتادم که! من همیشه" گریز ری " را میزنم، عکسی که در بیشة ونسن برداشتیم روی میزم است، وقتی عکست را نگاه: با خود میگویم " نه، این عکس مرا گول نمیزند !" ولی افسوس ! نمیدانم تو هم. اما از آن شبی که آینه ام شکست ، همان آینه ای که تو خودت بمن داده بودی، قلبم گواهی پیش. روز آخری که یکدیگر را دیدیم و گفتی که بانگلیس میروی، قلبم بمن گفت که تو خیلی دور- و از آنچه که میترسیدم بسرم آمد . مادام بورل بمن گفت : چرا آنقدر.باری بگذریم گذشته ها ، گذشته . اگر بتو کاغذ تند نوشتم، از خلق تنگی بوده . مرا ببخش و اگر اسباب. کاغذهایم را پاره و نابود خواهی کرد، همچین نیست ،

"

خودم سر خورده ام ، در صورتیکه پیش ازین اینطور نبود

اگر چه اسباب نگرا نی خیلیها می شود

روز یکشنبه از پاریس

شهری که تو از آنجا گذشت ی، آنوقت آب آبی رنگ دریا را می بینم ، این آب همة بدب ختی ها را می شوید

لحظه رنگش عوض می شود، و با زمزمه های غمناک و افسونگر خودش روی ساحل شنی میخورد، کف میکند ،

آن کفها را شنها مزمزه میکنند و فرو میدهند، و بعد همین موجهای دریا آخرین افکار مرا با خودش خواهد برد

اگر میدانستی درین ساعت چقدر درد و اندوهم زیاد است ، از همه چیز بیزار شده ام ، از کار روزانة. میدانی من دیگر نمی توانم بیش ازین بی تک لیف باشم ،. اما غصة همه آنها بپای مال من نمیرسد همان طوریکه تصمیم گرفته ام. خارج خواهم شد . ترن ساعت شش و سی و پنج دقیقه را میگیرم و به کاله میروم، آخرین. و هر.

چون بکسی که مرگ لبخند بزند با این لبخند ا و را بسوی خودش می کشاند

نمیکند ولی خواهی دید که من دروغ نمیگویم

. لابد میگوئی که او چنین کاری را.

بوسه های مرا از دور بپذیر

اودت لاسور

."

دو کاغذ در جواب اودت نوشتم ، ولی یکی از آنها بدون جواب ماند و دومی به آدرس خودم برگشت که

رویش مهر زده بودند

" برگشت بفرستنده . "

سال بعد که به پاریس برگشتم با شتاب هر چه تمامتر به کوچة سن ژاک ر فتم ، همانجا که منزل قدیمیم بود

.

از اطاق م ن یک محصل چینی والس گریزری را سوت میزد

ورقه ای آویزان کرده بودند که روی آن نوشته بود ،

. ولی پنجره اطاق اودت بسته بود و ب ه در خانه اش

"

خانه اجاره ای "

به م